پرسیدم : به چی زل زدی ؟
گفت : در ورودی مسجد را نگاه کن !
چند ثانیه ای به آن سمتی که می گفت خیره شدم ... درب مسجد بزرگ بود و از هر قشری از مردم برای مراسم آمده بودند ... خیل مردم از ورودی مسجد سراریز می شد ...
دوباره پرسیدم : اتفاق خاصی افتاده ؟ من که چیزی متوجه نشدم !
دستی به موهای ژل زده و مرتبش کشید و گفت : آنهایی که ریش دارند و خودشان را مذهبی می دانند با غرور خاصی وارد می شوند ولی مردم دیگر با خشوع ...
حرفش تمام نشده بود که دوباره با دقت بیشتری نگاه کردم ... همه آنطوری که می گفت نبودند ، اما عده ای چرا !!!
دستم را روی شانه اش گذاشتم اما مجالم نداد و گفت : فلانی را دیدی ؟ چقدر صمیمی و متواضع بود ! اما مطمئنم که شما بسیجی ها آدم حسابش نمی کنید ولی او دل خیلی پاکی دارد ...
دل خور شدم ... خواستم دستم را از روی شانه اش بکشم اما دوباره با تمام توان فشار دادم و گفتم : داداش احسان ! شاید ...
بلافاصله گفت : شاید که چه ؟ حتما دوباره می خواهی بگویی که اشتباه می کنم ؟ اصراری ندارم که حرفم را قبول کنی اما یکبار دیگر خودت ببین ! چشمانت را باز کن !! حتما متوجه خواهی شد ...
چشمانم را دور مجلس گرداندم ... زیر لب خدا خدا می کردم که سوء تفاهم باشد و حرف او نادرست ... اما صد حیف که راست می گفت ... برای اولین بار احساس کردم ثانیه ها چقدر سنگین اند ... حرف استادم یادم افتاد که می گفت : اگر انسان خدای حقیقی و یگانه را نشناسد ، اگر انسان خدای فطری را عبادت نکند ، اگر انسان برای خود خدایی در ذهنش بسازد و آن را عبادت کند غیر از عجب و غرور و خشک مذهبی بودن چیز دیگری به دست نمی آورد اما اگر خدای یگانه را شناخت و او را عبادت کرد نشاط و خشوع و رشد و تواضع و کمال حاصل کار او خواهد بود و چنان می شود که اخلاق نیک از نفس او صادر می شود ...
مگر امکان دارد ؟ عجب و غرور و خشک مقدسی !! چقدر چندش آور بود ... بعضی ها چنان ژستی گرفته بودند که انگار غیر از آنها کسی مسلمان نیست ... انگار آنها بندگان خدایند و دیگران کافر ... معلوم بود که بعضی ها با مذهبی بودن حال می کردند ... سوء استفاده از چشم بعضی ها می بارید ... احسان دستم را گرفت و گفت : دیدی راست گفتم ! شاید همه همانطور نباشند اما همین عده هم کم نیستند ...
خواستم جوابش را بدهم اما صدایم بالا نمی آمد ... انگار باورم شده بود که خیلی از آنها گرفتار همان مصیبتی هستند که استادم میگفت ... خواستم در مورد خودم هم از او بپرسم ... انگار چشمانم زود تر از زبانم پرسیده بودند ... بی معطلی گفت : اصلا منظورم تو نبودی باور کن ! اما من حرفش را باور نکردم ... خواستم دوباره بپرسم که ناگهان مداح مجلس شروع کرد : بسم الله الرحمن الرحیم اللهم صلی علی محمد و ال محمد و ...
خواستم دوباره بپرسم ولی دیر شده بود چرا که من چند دقیقه پیش با هر حال و هوایی که بود از آن در داخل شده بودم پس چشمانم را بستم زیر لب زمزمه کردم اللهم لا تکلنا الی انفسنا طرفه عین ابدا و اغفر لنا و تجاوز عنا و خود را به نوای دلنشین مناجات سپردم : واسمع دعائی اذا دعوتک واسمع ندائی اذا نادیتک و اقبل علی اذا ناجیتک و قد هربت الیک ...
کلید واژه ها :عجب،غرور،خشوع،خشک مذهبی،اهمیت شناخت خدای حقیقی،خدای خیالی
برچسبها: صرفا جهت تفکر،